کانون و هیئت محبین الرضا جمعه 31 خرداد 1387برچسب:ویژه نامه میلاد امام زمان (عج),ویژه نامه جشن امام زمان,ویژه نامه میلادامام زمان,ویژه نامه مولودامام زمان,ویژه نامه به دنیاآمدن امام زمان, :: 18:15 :: نويسنده : محب امام رضا(ع)
چناب علی ابن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم . تا آن که شبى در رختخواب خود خوابیده بودم، ناگاه صدایى شنیدم که کسى مىگفت: اى پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید. شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپرى کردم . صـبـحـگاهان، چند نفر رفیق راه پیدا کردم، و به اتفاق ایشان مهیاى سفر شدم و پس از چندى به قـصـد حـج به راه افتادیم . در مسیر خود وارد کوفه شدیم . جستجوى زیادى براى یافتن گمشدهام نـمـودم، امـا خـبـرى نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم . چـنـد روزى در مدینه بودیم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جویا شدم، ولى مانند گـذشـتـه، خـبـرى نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید. مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوى دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند. با همین حال به سوى مکه خارج شده و جستجوى بسیارى کردم، اما آن جا هم اثرى به دست نیامد. حج و عمرهام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى دیدن مولایم بودم . روزى مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در کعبه گشوده شد. مردى لاغر که با دو برد (لباسى است) محرم بود، خارج گردید و نشست . دل من با دیدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ایشان براى احترام من، برخاست . مرتبه دیگر او را در طواف دیدم . گفت: اهل کجایى؟ گفتم: اهل عراق . گفت: کدام عراق؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خصیب را مىشناسى؟ گفتم: آرى . گـفـت: خدا او را رحمت کند، چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت مىگذرانید و عطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود. بعد گفت: ابن مهزیار را مىشناسى؟ گفتم: آرى، ابن مهزیار منم . گفت: حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ کند). سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن، کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکرى علیه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جیب خود برده، انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على علیهماالسلام نـقش شده بود، بیرون آوردم . همین که آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند یا ابامحمد، زیرا که بهترین امت بودى . پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوى تو خواهیم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را مىخواهى و در طلب چه کسى هستى، یا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را. گفت: او محجوب از شما نیست، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است . برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش . وقتى که ستاره جوزا غروب و ستارههاى آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام . ابـن مـهـزیـار مـىگـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معین رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا مىزند: یا اباالحسن بیا. به طرف او رفتم . سلام کرد و گفت: اى برادر، روانه شو. و خودش به راه افتاد. در مسیر، گاهى بیابان را طى مىکرد و گـاه از کـوه بالا مىرفت . بالاخره به کوه طائف رسیدیم . در آن جا گفت: یااباالحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم . پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم . بـاز گفت: روانه شو اى برادر. دوباره سوار شدیم و راههاى پست و بلندى را طى نمودیم، تا آن که بـه گـردنـهاى رسـیـدیـم . از گردنه بالا رفتیم، در آن طرف، بیابانى پهناور دیده مىشد. چشم گشودم و خیمهاى از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت . آن مرد به من گفت: نگاه کن . چه مىبینى؟ گفتم: خیمهاى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است . گفت: منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است . چشم تو روشن باد. وقـتـى از گردنه خارج شدیم، گفت: پیاده شو که این جا هر چموشى رام مىشود. از مرکب پیاده شدیم . گفت: مهار حیوان را رها کن . گفتم: آن را به چه کسى بسپارم؟ گفت: این جا حرمى است که داخل آن نمىشود، جز ولى خدا. مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم، تا نزدیک خیمه نورانى رسیدیم . گفت: توقف کن، تا اجازه بگیرم . داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند. وارد خـیـمـه شـدم . دیـدم اربـاب عـالم هستى، محبوب عالمیان، مولاى عزیزم، حضرت بقیة اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روى نمدى نشستهاند نطع سرخى بر روى نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم . بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند. در آن جا چهرهاى مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده، پیشانى گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده . چشمهایش سیاه و گشاده، بینى کشیده، گونههاى هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال . بر گونه راستش خالى بود مانند قطرهاى از مشک که بر صفحهاى از نقره افتاده باشد. موى عنبر بوى سیاهى داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانىاش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه، اما کمى متمایل به بلندى، داشت . آن حضرت روحى فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال، زیارت کردم، ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند. عرض کردم: آنها در دولت بنىعباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مىکنند. فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنىعباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد. بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایى که مخفىتر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـکـونـت نکنم، به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید. و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دستههاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود. فرزندم، تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کـرده است . پس در مکانهاى پنهان زمین، زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش، زیرا که دلهاى اهل طاعت، به تو مایل است، مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـىکنند و این دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیلاند، ولى در نزد خداى تعالى گرامى و عزیز هستند. ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و تابع ایشان در احکام دین و شـریـعـت مـىبـاشـند. با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مىکنند و حجتها و خاصان درگاه خـدایند، یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مىکنند. فرزندم، بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند. ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنههاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد. آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خـداونـد بـه وسیله تو ظلم و طغیان را از روى زمین برمىاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مىنماید. احکام دین در جاى خود پیاده مىشوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز و خرم مىسازد. بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار ندارى . ابـن مهزیار مىگوید: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم . آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم . در وقـت وداع، بیش از پنجاه هزار درهمى که با خود داشتم، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند. مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد، چون راه دورى در پیش دارى . بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـیارى فرمودند. پس از آن خداحافظى کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|